Saturday, August 16, 2008

خاطرات من و حقوق کودکان-سه

تا حالا خیلی کم تونستم با یه بچه کوچیک ارتباط برقرار کنم.درست بر عکس برادر کوچیکتر از خودم که ارتباط برقرار کردنش با بچه ها فوقالعادس!اما امروز یک بچه 6 ساله رو فهمیدم.وقتی اومد پیشم و گفت دلم برای مامان جونم(که مادر بزرگشه و بیرون رفته بود)تنگ شده.

زنگ زدم باهاش حرف بزنه که مامان بزرگش 2 3 کلمه حرف زد و بعد قطع شد.و بچه بلافاصله گفت:خودش قطع کرد!ومن هرچی گفتم قطع شد اصلآ قبول نکرد.نه گریه کرد و نه یک کلمه دیگه حرف زد!

دو روزه آقاو خانم 50 60 ساله ای با نوه 6 سالشون مهمونمونن.که بابا و مامان این بچه چهار سال پیش جدا شدن و پدربزرگ و مادر بزرگش اون رو نگه میدارن.همیشه بچه ها از بزرگترین دغدغه هام بودن.حتی طاقت نگاه کردن به یک بچه خیابونی رو هیچوقت نداشتم!زن و مرد با این سن چطور میتونن یک بچه 6 ساله رو طبیعی تربیت کنن؟چطور میتونن پدرو مادری کنن ؟چقدر بچه ها هستن که مجبورن با مادر یا مادر بزرگ فقیرشون زندگی کنند و از 6 7 سالگی مجبور به کار کردن میشن؟آواره خیابونا میشن و بین ماها میگردن و ما حتی نمی بینیمشون؟

پ ن:یکی از دلایلی که این وبلاگ رو شروع کردم نوشتن از حقوق کودکه!امیدوارم بتونم...